آفتاب بی غروب من...

آفتاب بی غروب من...


کودک می نوشت:آب بابا نان

و مادر به کنار در رفت

صاحب خانه آمده بود و غر غر می کرد

...

کودک نوشت:آن مرد با اسب آمد

و پدر روزنامه را ورق زد

صفحه ی اول نوشته بود:

مردی که می خواست با تقلب در مسابقه ی اسب دوانی برنده

شود امروز صبح جلسه ی دادگاه دارد
...

کودک نوشت:باران

و کشاورزی که با گزارشگر مصاحبه می کرد آهی کشید و از

واردات بی رویه ی چای نالید

کودک نوشت:کوکب خانم!

و دختری که به ثبت احوال مراجعه کرده بود نام پرستیشیا را برگزید

چون از اسم ایرانی خوشش نمی آمد

کودک نوشت:آبگوشت

و خدمتکار پیر مقداری استخوان و شکمبه گوسفند را در ظرف خالی

کرد مزد اضافه کاری اش بود

کودک می نوشت

و خدا هم می نوشت

قربان بزرگی خدا!



نظرات شما عزیزان:

09363696363
ساعت19:11---3 مرداد 1391
با سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی دارین در صورت تمایل به سایت لوکس اند لوکس آمده و نظر دهید

www.luxandlux.loxblog.com
www.luxandlux.net
admin tell:09363696363


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , d.masroghi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com